سفارش تبلیغ
صبا ویژن


رفیق شبانه من!

شب عمیق است ، اما روز از آن عمیق تر است ، غم عمیق است اما شادی  از آن هم عمیق تر است

عمق شادی


نوشته شده در پنج شنبه 89/5/21| ساعت 5:17 عصر| توسط فهیمه| نظرات ( ) |

 

کسی بود که مدام به حسرت می گفت: کاش زودتر زاده شده بودم
کاش پیامبر را دیده بودم
کاش به خدمت رسول رسیده بودم
.
جوانمرد به او گفت:هنور هم روزگار رسول خداست
و هنوز هم عصر پیامبر است
اگر روز را به شب آری وکسی را نیازرده باشی
آن روز تا شب با پیامبر زندگی کرده ای
ولی اگر هزار نماز کنی و هزار حج بگزاری
و کسی را بیازاری نه خدا تو رو دوست خواهد داشت نه پیامبرش و هیچ طاعت از تو مقبول نخواهد بود
 (عرفان نظر آهاری)

 


نوشته شده در دوشنبه 89/5/18| ساعت 7:6 عصر| توسط فهیمه| نظرات ( ) |

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که از مغازه دورش کند. اما ناگهان کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود "لطفا دوازده سوسیس و یک ران گوشت بدین". یک اسکناس 10 دلاری هم همراه کاغذ بود!
 
قصاب با کمال و حیرت تعجب، سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت. او بسیار کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه هم بود. این بود که بلافاصله مغازه را تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد
.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند
.
اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد، دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد. قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد. اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبال او رفت
.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. اینکار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت
.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم
.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق روش برگشتن سریع به خونه رو فراموش می کنه
!
شاید طرح این داستان با اندازه ای اغراق همراه است که البته برای خیلی ها باورش مشکله ولی نکته های اخلاقی در این نگارش وجود داره که بد نیست بهش توجه داشته باشیم
.
اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود و

دوم اینکه چیزی که شما آن را بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است
و خلاصه سوم اینکه بدانیم دنیا پر از تناقضاتی است که ممکن است در باورمان نگنجد.
پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم.

 

 


نوشته شده در دوشنبه 89/5/18| ساعت 5:54 عصر| توسط فهیمه| نظرات ( ) |

 

برای‌ هر سفر کوله ‌باری‌ لازم‌ داریم‌!
نان‌ُ آب‌،
برای‌ گریز از گرسنه‌گی‌ُ تشنه‌گی‌!
در سفرِ زنده‌گی‌مان‌
کوله‌باری‌ را حمل‌ می‌کنیم‌،
لب‌ْریزِ خاطره‌ها وُ تجربه‌ها وُ زخم‌ها...
میراث‌ِ گُذشته‌!
هر چه‌ کوله‌بارت‌ سنگین‌تر باشد ،
سخت‌تر به‌ پیش‌ می‌روی‌
در کلوخ‌ْراه‌ها وُ سراشیبی‌ها!
اِی‌! انسان‌!
سبک‌تر سفر کن‌!


نوشته شده در دوشنبه 89/5/18| ساعت 5:25 عصر| توسط فهیمه| نظرات ( ) |


قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت